برسامبرسام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

برسام آتیش کوچولوی دوست داشتنی

امان از جدایی

برسام از وقتی رفته مهد مدام مریضه و آبریزش بینی‌ش بند نمیاد... شبها بی خواب میشه  و چند بار از خواب بیدار میشه و مدام می خواد که کنارش باشم  از این ماه فهمیده بغل مامان یعنی چی 1 !! تا می خوام بذارمش تو تخت یا تو صندلی ماشین یه نگاهی به عقب می اندازه و واسه رفتن مقاومت می کنه  حس می کنم خودم هم یه کم بی طاقت و بد اخلاق شدم ... این تغییر و شروعش با مریضی واسه من هم کمی خسته کننده بود و این یک ماه واسه جفتمون داره سخت میگذره تا عادت کنیم 2 این شش ماه کسی صدای گریه شو نشنیده بود و وقتی یه کم نق میزد بهم می گفتن بذار گریه کنه تا صداش باز شه  دعا کنید پسرکم زود خوب شه تا ب...
25 مهر 1391

شروع هفت ماهگی

7 ماهگی برسام با برگشت من به کار و تنها موندن جوجه من شروع شد 27 شهریور: با هم رفتیم سرکار تا با همه همکارا آشنا بشه وقتی از کار برگشتم دوس داشتم بخورمش 28 شهریور:  از امروز آزمایشی بردمش مهدکودک   دیگه تقریبا بدون کمک میتونه بشینه،   1 مهر: برسام من حالا یه کارمند کوچولوئه که باید هر روز صبح زود بیدار شه تا باهم بریم سرکار  وقتی وارد مهد شدیم آهنگهای اول مهر با صدای بلند پخش میشد خیلی دلم براش سوخت عزیز دلم زود مدرسه ای شد       این چند روز همش تب و آبریزش بینی داره جوری که نمی تونه زیاد چیزی بخوره و شیطونی کنه ...هیچی نشده همه ...
4 مهر 1391

ماه ششم با برسام

این ماه رو برسام با یه سفر شمال شروع کرد و البته چون آفتابش خیلی داغ بود زیاد نتونست کنار دریا بیاد   اینم پرنا پرپری خاله به صورت جدی غذا خوردنو شروع کرده و حسابی هم واسه خوردن هول میزنه تا حدی که وقتی میخوام قاشقو دوباره پر کنم گریه می کنه و دست میندازه تو کاسه اش...... خب گشنمه..... پسر خان آب هویج و موز هم خیلی دوست داره ١٤ شهریور : خودش حالت چهار دست و پا شد و هی خودشو تکون میداد   و بالاخره این ماه رو با یه سفر یه روزه کنار دریاچه شورمست به پایان برد     ...
29 شهريور 1391

بی دندون

                                            آب دهانش خیلی رقیق شده ...                                                              &n...
29 شهريور 1391

5 ماهگی

این ماه برسام جونی مامان یه کمی اذیت شد .. اوایل ماه بود که متوجه یه قلمبگی زیر بغلش شدم ،، خیلی‌ ترسیدم ولی‌ فهمیدم که به خاطر واکسن سل بدو تولدشه دکترش هم گفت که اصلا بهش کاری نداشته باشم و فقط مواظب باشم موقع بغل کردنش بهش فشار نیاد......گذشت تا... آخرین روز ۵ ماهگیش بود که ترکید و یه عالمه چرک ازش اومد، اوووووووق طفلکی کلی‌ گریه کرد از وقتی‌ که ختنه اش هم کردن بیشتر . ولی‌ پسرم قربونش برم خیلی صبوره ،، یاد روز ختنه اش افتادم که بین همهٔ اون پسر بچه‌هایی‌ که بودن گریه اش از همه کوتاه تر بود.... فکرکنم والعصرهایی که واسش خوندم اثر کرده یکی‌ ۲ روز بهش لعاب برنج و فرنی دادم...
10 شهريور 1391

ماه چهارم : بی دندوووون خندووون

تو این ماه برسام کوچولوی من روز به روز رفتار و نگاهاش تغییر میکرد و من می‌تونستم بزرگ شدنش رو به چشم ببینم  غیر از دستاش که ماه پیش کشفشون کرد ، پاهاش رو هم پیدا کرده و باهاشون بازی می‌کنه، هر چیزی دم دستش میرسه می‌خواد مزه کنه خصوصأٔ یاد گرفته پشت دستشو یا هر دو دستشو با هم بخوره و خودشو آروم کنه    غیر از منو فوأد با بقیه اعضای خانواده هم حسابی‌ اخت شده  عاشق اینه که باهاش حرف بزنی‌ تا اونم شروع کنه :)))  یه نیمچه قل هم می‌زنه و وقتی‌ دمرش می‌کنم تلاش زیادی واسه رسیدن به عروسکاش می‌کنه  وقتایی که خیلی‌ سر حاله ذوق صدا دار می‌کنه و ...
6 مرداد 1391

سه ماهگی (البته با تاخیر :)

اون لحظه که بعد از ساعت ها انتظـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار دردناک، دکتر روی شکمم گذاشتت و من آروم ماساژت میدادم و چند ساعت بعد که کنارم بودی و داشتم نگاهت میکردم همون لحظه فهمیدم که چقدر دووووست دارم ... و حالا بعد از سه ماه وقتی موقع شیر خوردن تو چشمهام نگاه میکنی و یه آغــــووو و خنده میکنی و  به خوردن ادامه میدی میفهمم که چه خوووب خودتو تو دلم جا کردی و منو دوباره عاشق کردی     
12 تير 1391