برسامبرسام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

برسام آتیش کوچولوی دوست داشتنی

سیسمونی برسام کوچولوی من

پسر کوچولوی مامان این وسایل و اتاقت که ما واسه اومدن تو آماده کردیم، یه روز ازین خونه میریم و شاید تو هیچوقت اینجارو یادت نیاد... دست مامانی و بابایی درد نکنه یه بوووووووووووووس گنده واسه همه زحمتاشون                                                                             ...
22 اسفند 1390

Coming Soon

برسام جونم امروز آخرین روز کاریه مامانه و من و تو از امروز می خوایم خونه باشیم تا یه کمی منم مثل بقیه مامانای قلمبه باشم و به خودم و خودت، این دو هفته آخر برسم ... خدا رو شکر این  38 هفته خیلی خوب گذشت بدون هیچ مشکل خاصی!! این دو هفته هم زودی می گذره  و من یه مامان واقعی!  مامانِ یه پسر کوچولوی خوشگل می شم که می خواد واسه مامان و باباش یه دنیا شادی و برکت بیاره   ...
22 اسفند 1390

همّش دلم می گیره ... همّش دلم اسیره

یه مامانِ متولد تیری کامل، یه متولد تیرماه که تو این روزهای بارداری خصوصیاتش پررنگ تر شده و روحیه اش حساس تر همه فکر میکنن فرق زیادی با قبل بارداری م نکردم ...و چه خوش به حالمه نه ویار خاصی، نه سنگینی زیاد و... ولی کسی چه می دونه تو این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای به راحتی اشکم سرازیر می شه و مدام این آهنگ نامجو تو ذهنم می چرخه همّش دلم می گیره ... همّش دلم اسیره ...
20 اسفند 1390

بهـــــــــــــــــــــــــار امسال؟!!

اصلا نمی دونم امسال عید چه جوریه ... سر سفره هفت سین با من و بابایی  یا که هنوز تو شکممی شایدم اصلا خودمم سفره هفت سین نباشم شایدم بخوای حالا حالا ها باشی و سیزده بدر بدنیا بیاای مامانی از 5شنبه که جشن سیسمونیتو گرفتیم و کارای خونه تقریبا تموم شده، دیگه شمارش معکوس واسم شروع شده و واسه دیدنت لحظه شماری کنم                       شکوفه زندگی بیا و بهاریمون کن       ...
14 اسفند 1390

برایت از عشق خواهم گفت

برسام، پسرم می دانم روزی خواهد رسید که از من معنای عشق را خواهی پرسید و من به تو، تویی که ثمره عشقی پاک هستی خواهم گفت که عشق  زندگی کردن نه برای خود که برای دیگریست... عشق لحظه فنا شدن در یاد معشوق، عشق لحظه بیخود شدن فاصله هاست خواه این عشق زن و مرد باشد، خواه عشق مادر و فرزند و عشق های زمینی دیگر جلوه ای از عشق الهی ست و معشوق واقعی اوست ...
1 اسفند 1390

در پوست نمی گنجد این شادی

بی شک این احساس حسی متفاوت تراز تمام آنهاست که تجربه کرده ام! چیزی که در این دنیای ماشینی، بکر و دست نخورده و بَدوی باقی مانده است و بشر نتواسته برای این دوره 9 ماهه از زندگی، جایگزینی دیگر بسازد.    خواب از چشمخانه «پریده» «پرنده» ای لانه می سازد در من!   سنگ نگاهت را بر من نینداز بار شیشه حمل می کنم   دو قلب دارم خوش قلب تر می شوم   گرچه دو قلب دارم هر کدامش را بدهم جانم در می رود   کتاب می خوانم؛ کامو، کافکا، کوندرا... ...و «تربیت کودک»!!      بزرگم می کنی تا کودکی ات را ببینم &n...
18 بهمن 1390

بادکنک

برسامم وقتی بیای بیشتر از هر اسباب‌بازی دیگه‌ای برات بادکنک می‌خرم.  بازی با بادکنک خیلی چیزا رو بهت یاد می‌ده.  بهت یاد می‌ده که باید بزرگ باشی اما سبک، تا بتونی بالاتر بری.  بهت یاد می‌ده که چیزای دوست داشتنی می‌تونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشی.  و مهمتر از همه بهت یاد می‌ده که وقتی چیزی رو دوست داری نباید اونقدر بهش نزدیک بشی و بهش فشار بیاری که راه نفس کشیدنش رو ببندی، چون ممکنه برای همیشه از دستش بدی   ...
11 بهمن 1390

تو که چشمات خیلی قشنگه

دلم تموم شد مامانی این 30مین هفته ای که با همیم و فقط 10 هفته دیگه مونده تا بیای تو بغلم دیشب با بابا فواد داشتیم در مورد چهره ات حرف می زدیم و تصور می کردیم شبیه کی می خوای باشی... البته  خیلی هم فرقی نمیکنه چون من و بابایی خیلی به هم شباهت داریم  من میگم چشمات به بابا می ره و لب و دهنت به من و بینی هم که بمااااااااااند.... ولی من از همین الان عاشق چشمات شدم                                            &nb...
28 دی 1390

ووروجک و آقای نجار

1 دی: بابا از در اومد تو ... بوست می کنه و میگه: پسرم امروز رفتیم واست تخت و کمد گرفتیم ، کاش دوووسش داشته باشی آره مامانی امروز بعد از اینکه بابا اومد دنبالم از خونه دوستم، رفتیم و بالاخره سرویس چوبتو سفارش دادیم من وبابا که خیلی دوسش داریم کاش تو هم خوشت بیاد  وااااای برسامم چه خوابهای خووبی ببینی و چه شیطونک بازی هایی که در نیاااری تو تختت                                                 &...
20 دی 1390