در پوست نمی گنجد این شادی
بی شک این احساس حسی متفاوت تراز تمام آنهاست که تجربه کرده ام! چیزی که در این دنیای ماشینی، بکر و دست نخورده و بَدوی باقی مانده است و بشر نتواسته برای این دوره 9 ماهه از زندگی، جایگزینی دیگر بسازد.
خواب از چشمخانه «پریده»
«پرنده» ای لانه می سازد در من!
سنگ نگاهت را بر من نینداز
بار شیشه حمل می کنم
دو قلب دارم
خوش قلب تر می شوم
گرچه دو قلب دارم
هر کدامش را بدهم جانم در می رود
کتاب می خوانم؛
کامو، کافکا، کوندرا...
...و «تربیت کودک»!!
بزرگم می کنی
تا
کودکی ات را ببینم
پر می کشد خیالاتم
به دورهایی که تو هستی
بگیر دست دلم را تا وقتی در منی
بیرون که آمدی
خودم دستت را خواهم گرفت
تکان می خوری؛
تکان می خورد وجودم
انقدر خود را بر درودیوار زندگی نکوب!
روزی آرزوی این «بطن» آرام را خواهی کرد
در پوست نمی گنجد این شادی؛
«ترک برمی دارد!»
خودت را حسابی در دلم جا کرده ای
به دنیا بیا
تا بر چشمانم جای بگیری
پا به ماهم!
«حامل» مهم ترین اخبار!
دردش را به جان می خرم
در انتظار دردسری شیرین ترم
متولدت می کنم
بی ادعای خدایی
تکرار می شوم
نه در آیینه ها
در تویی که خودمی
برگرفته از وبلاگ دوست عزیزم راضیه ایمانی