برسامبرسام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

برسام آتیش کوچولوی دوست داشتنی

دلم به تاپ تاپ افتاد

از خودم ناراحتم :( با اینهمه فناوری بازهم  اینهمه شیرین زبونیا و دلبری کردنهای پسرک سه ساله م ؛ از یادم کمرنگ میشن و یه روزهایی اگه برای کسی تعریف نکنم خیلی زود فراموشم میشه  می ترسم از روزی که ازم بخواد از حال و هواش و شخصیت کودکیش براش بگم و من چیزی یادم نباشه؛  پس می نویسم   مینویسم تا با خوندنشون از یادم نره چقدر شیرین و بانمک کلمات رو ادا میکنی  و چقدر من از رشد و گسترش دایره کلماتت و جمله بندی هات و حافظه ت؛ شگفت زده میشم خرداد 94: چند روز پیش دم مهد برات بستنی گرفته بودم و بهت گفتم که بعدا تو ماشین میتونی بخوری ؛ چون بچه ها دلشون آب میوفته  گفتی: کلاه قرمزی میگه : آخ دهنم آب افتاد .... دلم...
23 خرداد 1394

پسرک شیرین زبونم

و از مزایای پسر داشتن این است که نازت پیشش خریدار داره و نمیخواد ناز بکشی  همین طور که با دستهای کوچیکش صورتمو ناز میکنه میگه   من تو رو نااازت میکنم ... بوووست میکنم  ---- روبروی هم سر میز آشپزخونه نشسته بودیم ... تو چشمام نگاه میکنه و میگه : خب دیگه چیکار میکنی ؟   پسرک حرفهای خودم رو تحویلم میده  ----  تو تابستون بود (یعنی حدود 2/5 ) تو اتاق داشت بازی میکرد و منم سرم به کارم گرم بود ؛ (گویا داشت برای خودش آشپزی میکرد) صدام میکنه و میگه مامان بیا از دستم بخور؛ بهش میگم مامانی چی درست کردی ؟؟ میگه : بخور ؛ توش قارچ داره  ---- عاشق طبل و سنج شده به قول خودش طبلت و سنج...
5 آذر 1393

زندگی زیباست

امان امان از دست این فناوریهای جدید که فرصت زنـــــدگی کردن رو از آدم میگیره پس فعلا بنویسم تا یادم نرفته و برام عادی نشده   - اواخر مرداد ماه بود  (2سال و 5 ماهگی)که داشتی با خودت بازی میکردی (مثلا آشپزی میکردی) که یه دفعه دستتو آوردی جلو بهم گفتی : مامان بیا اینو بخور!! میگم این چیه؟؟ میگی بخور توش قارچ داره  من مونده بودم اونو بخورم یا خودتو  - کاملا ماشینای اطرافیانو میشناسی و مشابه ش روتو خیابون نشونم میدی و میگی: اااا ماشین پازه (فائزه) ماشین بابایی  کلمات خاص خودت : تُتنُک : تخم مرغ  پُتِلاک : پرتقال  کلا با ی اول کلمه مشکل داره :)  اِکــی: یکی اِدونه: یه دون...
4 آذر 1393

آروومم

  آروم جونم وقتی نوزاد بودی لحظه شماری میکردم تا صدای نازتو بشنوم و ببینم که چطور صحبت میکنی حالا نه تنها   خیلی خوب صحبت می کنی ؛؛  یه عالمه شعر هم بلدی    پائیزه پائیزه  توپولویم توپولو پاشو پاشو کوچولو  صبح که از خواب پا میشم   جوجه جوجه طلایی و... کلی صدا و فیلم ازت دارم که می تونی خودت بشنوی و لذت ببری و سر یه فرصت اینجا هم میذارم    ...
4 آذر 1393

بخند ...همیشه بخند

چند روز پیش سر یه موضوعی بهش اخم کردم و اومدم دعواش کنم که یه دفعه برسام گفت: مامان بیکند (بخند:) همیشه بیکند ... و همینجوری ادامه میداد ... بخند، بریم بازی  بکنیم ... اِلــــو بازی(لگوبازی) بکنیم.. بیخندیم        ...
8 تير 1393

آخه تو عشق منی

اینو شاید مامانایی که بچه دو ساله دارن و داشتن بتونن درک کنن دو ساااالگی ولی جدا از همه سختیهاش ... یه حرفی که با زبون  دست و پا شکسته میزنن میتونه روز آدمو بسازه تو خونه خیلی وقتا براش میخونم: آخه تو عشق منی ... آخه تو نفس منی  برسام هم تکرار می کنه و میگه : ففس منی    دیروز با لگوهاش یه چیزی درست کرده بود و میگفت این گُله    و اونو به من داد و میگه مال توئه  روز مادر داشتم با خودم فکر میکردم کی میشه برسام با دستهای خودش بهم گل بده و یا با پولاش وقتی از مدرسه برمیگرده یواشکی بره واسم کادو بخره (همچین فانتزیایی دارم من )... ولی اون روز خیلی زود اومد  الب...
18 خرداد 1393

شیرین زبون

دایره لغاتشو هر روز داره بیشتر میکنه و هرچیزی که یکبار میشنوه .. مثل طوطی ^_^ تکرار می کنه و البته یادش هم میمونه و تو یه موقعیت مناسب ازش استفاده میکنه ... به لباس و آرایش و حتی گوشواره ای که می اندازم فوق العاده توجه داره .. و سریع تغییراتو می فهمه و به روم میاره ... یادمه یکسالش هم نشده بود که گوشواره جدید انداخته بودم که با یه حالتی نازش کرد و بهم نگاه کرد    چند وقت پیش هم که تازه موهامو رنگ کرده بودم .. اولین بار که دید... دوتا دستشو گذاشت روی صورتمو بهم گفت... خووشل شدی *_*  ازین موارد زیاد پیش اومده ولی این یکی دیگه حرف نداشت  ...
30 ارديبهشت 1393

شکلاتی خوشمزه مامان

 چند شب پیش(شنبه 21 دی) خونه مامان بودیم با برسام و دوتا عروسکی که خاله سارا درست کرده (که خیلی خوشگلن و حتما عکسشونو میذارم) داشتم بازی می کردم... عروسکارو گذاشتم زیر لباسش ...که یهو دستشو گذاشت رو شکمش و گفت : بابایی از اونجایی که بابا شکم داره خودشو شبیه بابا دید :) (هممون ترکیدیم از خنده) این همون عروسکه که داره برسام با دستهای کوچولوی خودش نشون میده دیروز هم داشتیم برمی گشتیم خونه ...تو راه گفت: پرنا ،خاله سارا (ازونجایی که همیشه دلتنگ پرنائه) بهش گفتم می خوای بری پیش پرنا؟؟ گفت : نه گفتم بری پیش کی؟ گفت: هیچکس !!!!!!!! (هیچوقت اینجوری قانعم نکرده بود  )  و اما خبر امروز اینکه : نینی ملیحه ...
24 دی 1392

دانــــــــای کوچک ^_^

 دیشب بابا فواد گفت: کی فکرشو می کرد تو انقدر خوشگل و بانمک (و البته تقریبا زود) بتونی حرف بزنی ... این بود که به این فکر افتادم تا هنوز یادمه از حرف زدن شیرینت بگم ... هرچی هم بگم او تون صدات نمیشه که من عااااشقشم :-* دیروز صبح تعطیل بودو من تو آشپزخونه مشغول کار بودم که یهو یه صدای آرومی شنیدم که صدا میزد: مامان ، مامان ... قربووونت برم با اون صدای قشنگت؛ روی تخت آروم نشسته بودی و منتظر بودی تا من بیام بچّلونمت..آخه اولین بار بود که این مدلی از خواب بیدار شدی .... معمولا یا با یه کم غرغر کردنه یا اینکه بی سر و صدا میای و پیدام می کنی اولین جمله: یکشنبه ٣ آذر بود وقتی فواد از در رفت بیرون گفتی: بابا اَفت!! چند روز ...
11 دی 1392