دلم تنگه....
اصلا باورم نمی شه که دیگه داره روزای تنها با تو بودن تموم می شه
به این فکر میکنم که این 9 ماه چقدر زووود چقدر خووب گذشت
این روزا نمی دونم باید چه حسی داشته باشم از یه طرف خوشحالم که بالاخره از تو شکمم میای تو بغلم
و از طرف دیگه می دونم دلم برای این روزها تنگ خواهد شد
الآن فقط مال خود خودمی، درون خودمی، هیچکس مثل من نمی تونه تو رو احساس کنه و از وجودت لذت ببره
از الآن دلم برات تنگ میشه
دلم برای روزایی که تو حال خودمم و تو با یه لگد جانانه سر حالم میاری تنگ میشه
دلم برای وقتایی که با یه کاکائو یا یه چیز شیرین بیدارت می کردم تا پیشم باشی ؛
برای وقتایی که برات قرآن می خوندم و آهنگ می ذاشتم و تو آروم تو شکمم می چرخیدی تنگ میشه
برای لحظه هایی که تو با اون حرکات عجیب و غریبت که از روی شکمم میبینم و منو به خنده میندازی تنگ میشه
و...
و حالا فکر میکنم با وجود همه این دلتنگیها، با وجود همه این لحظه هایی که کسی جز یه مامان نمیتونه درکشون کنه- چه لحظه های خوشی پیش روی ماست که هنوز تجربه اش نکردیم، شاید شیرین تر از این
بیا که دیگه وقتش رسیده این شادی رو با بابا و بقیه هم تقسیم کنیم