برسامبرسام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

برسام آتیش کوچولوی دوست داشتنی

دلم به تاپ تاپ افتاد

1394/3/23 14:51
نویسنده : سوسی
1,260 بازدید
اشتراک گذاری

از خودم ناراحتم :( با اینهمه فناوری بازهم  اینهمه شیرین زبونیا و دلبری کردنهای پسرک سه ساله م ؛ از یادم کمرنگ میشن و یه روزهایی اگه برای کسی تعریف نکنم خیلی زود فراموشم میشه غمگین می ترسم از روزی که ازم بخواد از حال و هواش و شخصیت کودکیش براش بگم و من چیزی یادم نباشه؛ پس می نویسم 

 مینویسم تا با خوندنشون از یادم نره چقدر شیرین و بانمک کلمات رو ادا میکنی  و چقدر من از رشد و گسترش دایره کلماتت و جمله بندی هات و حافظه ت؛ شگفت زده میشم

خرداد 94: چند روز پیش دم مهد برات بستنی گرفته بودم و بهت گفتم که بعدا تو ماشین میتونی بخوری ؛ چون بچه ها دلشون آب میوفته 

گفتی: کلاه قرمزی میگه : آخ دهنم آب افتاد .... دلم به تاپ تاپ افتاد خنده

*****

هفته بعد از تعطیلات بود بود اومدم مهد کودک دنبالت ؛ با چشمهای پف کرده که معلوم بود حسابی خوابیدی  خیلی جدی بهم گفتی : من اصلا نخوابیدم ؛ غذامو نخوردم ؛ تو نیومدی دنبالم ....   میدونم دلتنگ شده بودی دیبی منغمگینچشمک

*****

اسفند 93: شب عید بود و اوس محمود تو خونه داشت تعمیرات رو انجام میداد ؛ رفتی از توی اتاقت موتورت که مدتها بود چرخش شکسته بودو آوردیو بهش میگی: لوس محمود موتور منم دُ اُس (درست) میکنی 

*****

چند وقت پیش برای مهمونی آماده میشدم ؛ بهت میگم : مامان من میرم موهامو اتو کنم ، یه نگاه عاقل در سفیهی بهم انداختی و گفتی : موهارو که اتو نمیکنن!!!! لباسارو اتو میکنن بغل

 

*****

زمستان 93 : برای خرید بیرون رفته بودم و تو؛ خونه مامانا موندی و این سری با بابایی کلی بازی کردی؛ وقتی باهم برگشتیم خونه ؛ قصه ای که بابایی برات تعریف کرده بود رو، برام با حیوونات کامل نمایش دادی (قربون دقتت برم) و  میگفتی بابایی دوست ماماناس ؛ روزهای بعدش بود که بالشت گذاشتی زیر بغلت و لم دادی , میگی مثل بابایی شدم محبت .....وقتی بابایی کوچیک بود زیبا

*****

فکر میکنم دیماه 93 بود ، چند وقتی بود و (البته خوشبختانه هنوزم داره جواب میده) که به صورت غیرمستقیم  با قصه گویی رفتارای خوب و بد رو برات تعریف میکردم؛  موقع خواب بود و دیدم که داری شکلات میخوری ؛ گفتم برسام میخوام برات یه قصه تعریف کنم ؛ (تا حالا با همچین موضوعی برات قصه نگفته بودم)

گفتی: قصه دندون !!  همون که دندوناش خراب شد ....

من که نمی خورم ؛ (و سریع آخرین تکه شکلات رو قورت دادی) و زبونت رو درآوری و گفتی ایناهاش بیبین خندونک

اینطوری بود که داستان آموزنده مون تو نطفه خفه شد گیج

 

پسندها (3)

نظرات (1)

میترا آبیار
23 تیر 94 16:24
وای این آخری خعلیییییی خوب بود. خدا حفظش کنه. منم همش میگم مینویسم ولی نمینویسم و یادم میره